من با ترانه ای آمده بودم
که فراموش کرده بود از کجا شنیده شده است
و با هم روبه حنجره های شهر سکوت کرده بودیم
ایستادی
...
زمزمه ای را از جیبت در آوردی
روشن کردی
در دهان ترانه گذاشتی
و حنجره ی من کوچه های زیادی را به یاد آورد
حالا سکوت در جیب های تو دور می شود
و زمزمه ای در شهر پیچیده است
که در انتهای ترانه
خاموش خواهد شد
نظرات شما عزیزان: