بادکنک با صدای بلندی ترکیده بود
 
بی سرزمین تر از باد...
 
 

فکر می‌کرد و قدم می‌زد...مردی را دید که بادکنک می‌فروخت...یاد کودکی‌اش افتاد که یکی از آرزوهایش داشتن بادکنکهای بسیار بزرگ بود...یکی از آنها را خرید...مثل یک کودک،ذوق‌زده شده بود...در همان نزدیکی،پارکی بود...روی نیمکتی نشست و شروع به باد کردن بادکنک نمود...
دوران کودکی در جلوی چشمانش رژه می‌رفت و همزمان با بادکردن بادکنک،آرزوهای دیگرش نیز به یادش می‌آمد...بادکردن بادکنک ادامه داشت و او دیگر به آرزوهای دوران جوانی و میانسالی و اخیرش رسیده بود...
دیگر بادکردن بادکنک را از خودآگاه دور کرده بود و به طور ناخودآگاه آن را انجام می‌داد؛بجایش غرق آرزوهایش شده بود...ناگهان،به پارک و روی نیمکتش برگشت...بادکنک با صدای بلندی ترکیده بود



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






ارسال شده در تاریخ : جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:بادکنک, :: 1:24 :: توسط : میلاد

درباره وبلاگ
ارزش واقعی هر کسی به اندازه حرف هاییست که برای نگفتن دارد...
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بی سرزمین تر از باد... و آدرس lovesong66.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 337
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 354
بازدید ماه : 934
بازدید کل : 87876
تعداد مطالب : 264
تعداد نظرات : 36
تعداد آنلاین : 1