فکر میکرد و قدم میزد...مردی را دید که بادکنک میفروخت...یاد کودکیاش افتاد که یکی از آرزوهایش داشتن بادکنکهای بسیار بزرگ بود...یکی از آنها را خرید...مثل یک کودک،ذوقزده شده بود...در همان نزدیکی،پارکی بود...روی نیمکتی نشست و شروع به باد کردن بادکنک نمود...
دوران کودکی در جلوی چشمانش رژه میرفت و همزمان با بادکردن بادکنک،آرزوهای دیگرش نیز به یادش میآمد...بادکردن بادکنک ادامه داشت و او دیگر به آرزوهای دوران جوانی و میانسالی و اخیرش رسیده بود...
دیگر بادکردن بادکنک را از خودآگاه دور کرده بود و به طور ناخودآگاه آن را انجام میداد؛بجایش غرق آرزوهایش شده بود...ناگهان،به پارک و روی نیمکتش برگشت...بادکنک با صدای بلندی ترکیده بود
نظرات شما عزیزان: