و روز آغاز میشود ، و باز این تکه شیشه های کثیف نگاه تارم را با واقعیت پیوند میزنند. واقعیتی که هیچ جز من و تو از آن خبر ندارد.واقعیتی که شاید از نظر تو وابستگیست و از نظر من احساسی فراتر از دوست داشتن!
واقعیتی که این روزها مدام درگیر آنم . واقعیتی که با ترس از آینده پنهان شده است در تمام وجودم. . .
و تو از آن بی خبری و فقط چشم دوخته ای به رفتار و حرفهایم! غافل از ...
چند وقتیست که در به در دنبال خاطرات گم شده ام میگردم. خاطراتی که در چند برگ دفتر نوشته شد که هیچگاه گذشت زمان و مشکلات زندآنها را از یادم نبرد...! خاطراتی که باید عمری با آنها زندکنم و ببرم. دفترم گم شده است.
مطمئنا ی از نوشته هایش سر در نمی آورد .جز من و تو...!
از گم شدن دفتر ناراحتم ولی خوشحالم از اینکه گم شدن این خاطرات من را آنقدر تحت تاثیر قرار داده که بخاطر پیدا کردنش به تکاپو بیفتم ، بخاطر از دست ندادنت تلاش کنم...بماند که شاید خودم و خودت هم روزی به خاطره ها بپیوندیم ولی هیچوقت از تلاش دست بر نمیدارم
نظرات شما عزیزان: