بی سرزمین تر از باد...
 
 

 لابه‌لای این واژه‌ها و سطرها که می‌نویسم و پاک می‌کنم، سرگردانم

 

الان سال‌ها و روزها و ساعت‌ها و دقیقه‌هاست

 

که واژه از پی واژه می‌آید و سطر از پی سطر

 

 

اما من در جستجوی گمشده‌ای هستم که گذاشته‌ بودمش یک جایی همین حوالی

 

کنار همین کلمات و معانی.... میان این سطرهای نانوشته....

 

.............

 

و کسی چه می‌داند


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 13:20 :: توسط : میلاد

 شکی که انسان را عوض میکند!

مردي صبح از خواب بيدار شد وديد تبرش ناپديد شده، شك كرد كه همسايه اش آن را دزديده باشد.براي همين تمام روز اورازير نظر گرفت.

متوجه شد كه همسايه اش در دزدي مهارت دارد مثل يك دزد راه مي رود، مثل دزدي كه مي خواهد چيزي را پنهان كند پچ پچ مي كند. آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصميم گرفت به خانه اش برگردد لباسش را عوض كند و نزد قاضي برود و از او شكايت كند.

اما همين كه وارد خانه شد تبرش راپيدا كرد.زنش آن را جابه جا كرده بود.مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه اش را زير نظر گرفت و دريافت كه او مثل يك آدم شريف راه ميرود ،حرف ميزند و رفتار مي كند


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 13:15 :: توسط : میلاد

من اگر می خندم تنها به اجبار عکاس است...

 

Green Apple main پس زمینه و عکس های با کیفیت از سیب سبز   مناسب طراحی background design general

و الا من کجا واژه ی سیب کجا؟!

 


ارسال شده در تاریخ : جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:سیب, :: 20:21 :: توسط : میلاد


نباید شیشه را با سنـــــگ بازی داد!

نباید مست را در حال ِ مستــــی . . . دست ِ قاضــــــی داد !

نباید بی تفاوت
!

چتر ماتـــــــــم را . . . به دست ِ خیـــــــــس ِ باران داد !

کبوترها که جز پرواز ِ آزادی نمی خواهند !

نباید در حصار ِ میـــــــله ها . . . با دانه ای گنـــدم . . .


به او تعلیم ِ مانـــــــدن داد!


ارسال شده در تاریخ : جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:شیشه,سنگ,بازی,پرنده, :: 20:8 :: توسط : میلاد

 

قطار می رسد...

برای بعضی ها کسی منتظر نیست

برای بعضی ها کسی را نمی آورد

اما...

بیچاره آن هایی که

مسافرشان را دیگران به خانه می برند...


ارسال شده در تاریخ : جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:قطار,مسافر, :: 20:2 :: توسط : میلاد

احساس دبستانی....


اولین روز دبستان باز گرد

شادی آن روزهایم باز گرد

باز گرد ای خاطرات کودکی

بر سوار اسب های چوبکی

خاطرات کودکی زیبا ترند

یادگاران کهن مانده ترند

درس های سال اول ساده بود

آب را بابا به سارا داده بود

مانده در گوشم صدایی چون تگرگ

خشخش جاروی مادر روی برگ

همکلاسی های من یادم کنید

باز هم در کوچه فریادم کنید

کاش هرگز زنگ تفریحی نبود

جمع بودن بود و تفریقی نبود

ای دبستانی ترین احساس من

باز گرد این مشق ها را خط بزن
.

ارسال شده در تاریخ : جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:دبستان,کودکی, :: 19:54 :: توسط : میلاد

توی فرودگاه یکی بود که پشت سرم سیگار می‌کشید . یکی دیگه رفت جلو گفت:
- بخشید آقا.........! شما روزی چند تا سیگار می‌کشین...؟!
- طرف جواب داد: منظور؟
- منظور اینکه اگه پول این سیگارا رو جمع می‌کردین، به اضافه‌ی پولی که به خاطر سلامتیتون خرج دوا و دکتر می‌کنین، الان اون هواپیمایی که اونجاست مال شما بود...!
طرف با خونسردی جواب داد: - تو سیگار می‌کشی؟
... ... ... ... - نه !
- هواپیما داری؟
- نه !
- به هر حال مرسی بابت نصیحتت...
ضمناً اون هواپیما که نشون دادی مال منه ...


ارسال شده در تاریخ : جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:سیگار, :: 19:45 :: توسط : میلاد

گفتند حکم؟

ورق دست گرفتیم و خندیدیم

قرار شد حکم دل باشد

تمام سر ها دست تو بود

روزگار دست از ما گرفت... ... ...

دو به دو، دل دادیم

زندگی آس ِ مان را برید

دو به تک باختیم

بازی روبروی چشم های تو عاقبت ندارد.....!


ارسال شده در تاریخ : جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:حکم,دل, :: 19:41 :: توسط : میلاد

من تمام طول سال بيدار مانده ام

که مبادا روز تولد تو تمام شود

و من در خواب بمانم

و نتوانم به تو بگويم

"تولدت مبارک"

در ستاره بارانِ میلادت
میان احساس من
تا حضور تو
حُبابی است از جنس هیچ
از دستان من
تا لمس نگاه تو
آسمانی است به بلندای عشق
جشن میلادت را به پرواز می روم
دراین خانگی ترین آسمانِ بی انتها
آسمانی که نه برای من
نه برای تو
که تنها برای “ما” آبیست


ارسال شده در تاریخ : جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:تبریک,تولد, :: 1:47 :: توسط : میلاد

فکر می‌کرد و قدم می‌زد...مردی را دید که بادکنک می‌فروخت...یاد کودکی‌اش افتاد که یکی از آرزوهایش داشتن بادکنکهای بسیار بزرگ بود...یکی از آنها را خرید...مثل یک کودک،ذوق‌زده شده بود...در همان نزدیکی،پارکی بود...روی نیمکتی نشست و شروع به باد کردن بادکنک نمود...
دوران کودکی در جلوی چشمانش رژه می‌رفت و همزمان با بادکردن بادکنک،آرزوهای دیگرش نیز به یادش می‌آمد...بادکردن بادکنک ادامه داشت و او دیگر به آرزوهای دوران جوانی و میانسالی و اخیرش رسیده بود...
دیگر بادکردن بادکنک را از خودآگاه دور کرده بود و به طور ناخودآگاه آن را انجام می‌داد؛بجایش غرق آرزوهایش شده بود...ناگهان،به پارک و روی نیمکتش برگشت...بادکنک با صدای بلندی ترکیده بود


ارسال شده در تاریخ : جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:بادکنک, :: 1:24 :: توسط : میلاد

كودك بدنيا آمدم ،

بزرگ شدم ،

تو را دوست داشتم ،

اكنون آرزو مي كنم كه ...

پير بدنيا مي آمدم ،

بزرگ ميشدم ،

و ...

و بعد ...

خاطره عشق ترا در كودكي گم مي كردم .


ارسال شده در تاریخ : جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 1:22 :: توسط : میلاد

 

 

farmer.jpgکشاورزی اسب پیری داشت که از آن در کشت و کار مزرعه استفاده میکرد. یک روز اسب کشاورز به سمت تپه ها فرار کرد.همسایه ها در خانه ی او جمع شدند و به خاطر بد شانسی اش به همدردی با او پرداختند. کشاورز به آنها گفت:شاید این بد شانسی بوده و شاید هم خوش شانسی فقط خدا می داند! یک هفته بعد؛ اسب کشاورز با یک گله اسب وحشی از آن سوی تپه ها بازگشت. این بار مردم دهکده به او بابت خوش شانسی اش تبریک گفتند. کشاورز گفت: شاید این خوش شانسی بوده و شاید بد شانسی فقط خدا میداند فردای آن روز وقتی پسر کشاورز در حال رام کردن اسب های وحشی بود؛ از پشت یکی از اسب ها به زمین افتاد و پایش شکست. این بار وقتی همسایه ها برای عیادت پسر کشاورز آمدند؛ به او گفتند:چه آدم بد شانسی هستی کشاورز باز هم جواب داد: شاید این بد شانسی بوده و شاید هم خوش شانسی؛ فقط خدا می داند. چند روز بعد سربازان ارتش به دهکده آمدند و همه جوانان را برای خدمت در جنگ با خود بردند؛ به جز پسر کشاورز که پایش شکسته بود. این بار مردم با خود گفتند: کشاورز راست می گفت؛ ما هم نمی دانیم شاید این خوش شانسی بوده و شاید بد شانسی فقط خدا می داند.


ارسال شده در تاریخ : جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 1:19 :: توسط : میلاد

 
 
 
 
 
 
ناگفته های یک زن ...
 
در سرزمین من
هیچ کوچه ای
به نام هیچ زنی نیست
و هیچ خیابانی �
 
بن بست ها اما
فقط زنها را می شناسد انگار...
 
در سرزمین من
سهم زنها از رودخانه ها
تنها پل هایی است
که پشت سر آدمها خراب شده اند...
 
اینجا
نام هیچ بیمارستانی
مریم نیست
تخت های زایشگاهها اما
پر از مریم های درد کشیده ای است
که هیچ یک ، مسیح را
آبستن نیستند ...
 
 
1- 
من میان زن هایی بزرگ شده ام که شوهر برایشان حکم برائت از گناه را دارد ...!!!
2- 
نمي دانم چرا شعار از
لياقتم ،صداقتم ،نجابتم و ... مي دهي
تويي که مي دانم اگر بداني بکارتم به تاراج رفته ،انگ هرزه بودن مي زنيو مي روي
اما بگرد ،پيدا خواهي کرد
اين روز ها صداقتو ،لياقتو ،نجابتي که تو مي خواهي زياد ميدوزند!!
۳-        
امروز پول تن فروشیم را به زن همسایه هدیه کردم ، تا آبرو کند ...
برای نامزدی دخترش !
و در خود گریستم ...
برای معصومیت دختری که بی خبر دلش را به دست مردی سپرده که دیشب ،
تن سردم را هوسبازاته به تاراج برد ...
و بی شرمانه می خندید از این پیروزی ...!!!!
 
 
روي حرفم، دردم با شماست
اگر زني را نمي خواهيد ديگر
يا برايش قصد تهيه زاپاس را داريد
به او مردانه بگو داستان از چه قرار است
آستانه ي درد او بلند است .
...يا مي ماند
يا مي رود!
هر دو درد دارد!
اينجا زمين است
حوا بودن تاوان سنگيني دارد

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:سرزمین,زن,دختر,حوا, :: 9:30 :: توسط : میلاد

هيچ كس به تصوير نقاش اعتماد نمي كند، اما مردم عكس را باور مي كنند


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:باور,تصویر,نقاش,عکس, :: 9:26 :: توسط : میلاد

 دیر گاهیست بالهایمان را آویخته ایم به جا لباسی
عادت کردیم به زمین....
زمین جای گرم ونرمیست!
چه خیال اگر چشم هایمان را خواب..........
چه خیال اگر دلهایمان را آب برده است...... 


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 1:53 :: توسط : میلاد

 تـمـام مـعـلوم هـا و مجـهـول هایـم را 

بـه زحمـت کـنـار هـم مـی چـیـنم 

فـرمـول وار ؛ 

مـرتـب و بـی نـقـص ...

و تــو 

بـا یـک اشـاره

هـمـه چـیـز را

در هـم می ریــزی ...

در شرح حال گل
بنویسید خار را
بر هم زنید : خوب و بد روزگار را


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 1:40 :: توسط : میلاد

 هروقت گریه می کنم سبک می شوم...

عجب وزنی دارد چند قطره اشک!!


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:اشک,قطره,سبک, :: 15:11 :: توسط : میلاد

 
بیا غصه هایمان را تقسیم کنیم

دو تا من ... هیچی تو ...

من هنوز خسیسم ...

 


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:خسیس,غصه, :: 15:9 :: توسط : میلاد

 این بار...

تو بگو دوستت دارم!

نترس...

من آسمان را گرفته ام تا به زمین نیاید!


ارسال شده در تاریخ : شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:دوستت دارم,آسمان, :: 10:22 :: توسط : میلاد

 لنگه های چوبی درب حیاطمان گرچه کهنه اند و جیرجیر می کنند...ولی خوش به حالشان که لنگه ی همند...!


ارسال شده در تاریخ : شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:لنگه,درب,حیاط,چوبی, :: 10:19 :: توسط : میلاد

 اين قلم اين كاغذ

خانه ام بی آتش ،

دست هایم بی حس و نگاهم نگران  ...

می توانی تو بیا ، سر این قصه بگیر و بنویس

این قلم ، این کاغذ ، این همه مورد خوب !!!

 

راستش می دانی؟

طاقت کاغذ من طاق شده ،

پیکر نازک تنها  قلمم ، زیر آوار دروغ خرد شده !!!

 

می توانی تو بیا ، سر این قصه بگیر و بنویس ...

می توانی تو از این طوفان بنویس ،

طاقتش را داری که ببینی هر روز ،

زیر رگبار نگاهی هرزه

صد شقایق زخمی و هزار نیلوفر بی صدا می میرد ؟!!!

اگر اینگونه ای آری بنویس .

 

من دگـر خسته شـدم .

 

باز تا کی به دروغ بنویسم  :

آری می شود زیبا دید !!   

می شود  آبی ماند!!!

 

گل پرپر شده را زیبایی ست ؟

رنگ نیرنگ آبی ست ؟

 

می توانی تو بیا ، این قلم ، این کاغذ ...

بنشین گوشه ی دنجی و از این شب بنویس !!

 

قسمت می دهم امّا به قلم ،

آنچه می بینی و دیدم بنویس

از خدا ،

از قفس خالی عشق ،

از چراگاه ،

از خیانت ،

از شرک ،

از شهامت بنویس !!!

بنویس از کمر بـیـد شکـسته ،

آری از سکـوت شب و یک پنجره ی ـت و بـسته ،

از من

آنکـه اینگـونه به امّـید سبب ساز نـشـسته

از خود  ...

 

هـر چه می خواهی از این صحنه به تصویر بکـش :

صحنه ی پـیچش یک پیچک زشت ، دور دیوار صدا ... 

حمله ی خفاشان ، مردن گـنجشکان !!!

 

جرأتش را داری کـه بـبـینی قلمت می شکـند ؟   کاغـذت می سوزد ؟

طاقـتش را داری کـه بـبـینی و نگـویی از حق ؟

گـفـتن واژه ی حق سنگـین است

 

من دگـر خسته شـدم .

 

می توانی تو بیا ، این قـلم ، این کاغـذ

 

این همه مورد خوب !.!..!
 

 


ارسال شده در تاریخ : شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:قلم,کاغذ, :: 10:7 :: توسط : میلاد

 امشب باز هم آسمان تماشاگه من بود.

صاف و پر ستاره.

 

قاصدکی آرام نگاهم را دزدید. آن را گرفتم، نگاهش کردم...

 دوستی داشتم که می‌گفت: اگر آرزویی را آرام به قاصدک بگویی و بعد در باد رهایش کنی

حتما برآورده می‌شود!

 

او به قاصدک‌ها ایمان داشت.

باد با عجله دوید. انگار باز دنبال کفش‌های قاصدک می‌گشت!

 

آهای قاصدک سر به هوا ، چشمک کدام ستاره مجذوبت کرد؟؟

خواستم این بار برای یک بار هم که شده، من از قاصدک بپرسم آرزویت چیست؟ 
دست و پایش را گم کرد !. آرام گفت : 
دوست دارم دستانم در دست‌های ماه باشد. می‌دانی چرا؟

چون دست‌های او در دستان ستاره است!!! 

 

چه آرزوی نابی ...

 

از باد هم پرسیدم. سریع وزید و گفت:
الان فقط می‌خواهم کفش‌های قاصدک را پیدا کنم .

 

از آسمان پرسیدم. گفت:
همیشه او به من نگاه کند .

 

از ستاره پرسیدم. گفت :
همیشه برایش چشمک بزنم.

چون فقط ستاره‌ها هستند که از چشمک زدنشان منظوری ندارند !.

 

 

از من پرسیدند.

گفتم :

گفتم ... همیشه ... همیشه شب باشد!

آن هم یلدایی ...

راستی امشب می‌خواهم به صید ستارگان بروم. 

پیغامی برای ماه
 نداری؟!؟


ارسال شده در تاریخ : شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:ماه,قاصدک, :: 9:59 :: توسط : میلاد

امشب باز هم پستچی پیر محله ی ما نیومد...یا باید خانه ی مان راعوض کنم یا پستچی را !

تو که هر روز نامه می نویسی...مگه نه ؟!


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 31 فروردين 1391برچسب:نامه,پستچی,محله, :: 15:16 :: توسط : میلاد

گنجشک میخندید...

به اینکه چرا هر روز بی هیچ پولی برایش دانه می پاشم...؟!

...

حتی او هم محبت من را از ساده گی ام می پندارد !!!


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 31 فروردين 1391برچسب:گنجشک,محبت,ساده گی, :: 15:1 :: توسط : میلاد

گاهی اوقات فکر کردن ب بعضی ها...

ناخودآگاه لبخندی روی لبانت می نشاند

دوست دارم این لبخند های بی گاه و...

این بعضی ها را...


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 31 فروردين 1391برچسب:لبخند, :: 14:58 :: توسط : میلاد

 
 
 
در تصویر اول پرنده ماده زخمی روی زمین افتاده و منتظر جفتش می باشد.
 
 
 
در تصویر دوم پرنده نر برای همسرش با عشق و دلسوزی غذا می آورد.
 
 
در تصویر سوم پرنده نر مجددا برای همسرش غذا می آورد اما متوجه بی حرکت بودن وی می شود لذا شوکه شده و سعی می کند او را حرکت دهد.

 
 
 
لحظه ای که متوجه مرگ عشق خود می شود و شروع به جیغ زدن و گریه می کند.
 
در کنار جنازه همسرش می ایستد و همچنان به شیون می پردازد.
 
 
 
در آخر مطمئن می شود که عشق به او باز نمی گردد.
 لذا با غم و ناراحتی کنار جنازه وی آرام می ایستد .
 

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:عکس,عاشقانه,عکس های عاشقانه, :: 22:26 :: توسط : میلاد

بر ماسه ها نوشتم:

دریای هستی من

از عشق توست سرشار...

این را به یاد بسپار!!!

بر ماسه ها نوشتی:

ای همزبان دیرین

این آرزوی پاکی ست...

اما ...

به باد بسپار!!!

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, :: 20:33 :: توسط : میلاد

با توام

ای لنگر تسکین !

ای تکان موجهای دل !

ای آرامش ساحل !

با توام

ای نور !

ای منشور !

ای تمام طیف آفتابی !

ای کبود ارغوانی !

ای بنفشابی !

با توام ای شور !

ای دلشوره ی شیرین !

با توام

ای شادی غمگین !

با توام

ای غم !

ای غم مبهم !

ای ...

نمیدانم !

هر چه هستی باش !

اما کاش ... !

نه جز اینم آرزویی نیست :

هر چه هستی باش !

اما .... باش !

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, :: 20:31 :: توسط : میلاد


برای من و امثال من که مخاطب زیادی نداریم، طبیعی است که گاهی به حس پوچی از نوشتن دچار شویم. بعله چند سال قبل من اینجا دوستان زیادی داشتم که کلی برای هم نوشابه باز می کردیم! همه شان در خانه شان را بستند و رفتند که کار مفید تری انجام دهند. من چرا ماندم؟ احتمالا چون کار مفید تری ندارم... قبلا اینترنتم نفتی بود و هر چه فتیله اش را می کشیدم بالا، باز هم جانم را می گرفت تا بیایم و چیزی بنویسم. با این وصف دور ماندم از بازی گودر... وقتی رسیدم خیلی دیر شده بود. یار کشیها مدتها پیش انجام شده بود. ی من را بازی نمی داد. خواهر خودم که آنجا حق آب و گل داشت، حتی یک بار هم چیزی از من به اشتراک نگذاشت، حتی یک بار! با این توضیحات، تغییر شکل گودر هرگز برای من فاجعه ای ملی محسوب نشد. البته چرا، بودند تک و توک سر دسته هایی که گاهی گوشه چشمی می انداختند و لطفشان شامل حال مستضعفین می شد و از صدقه سر شان، چهار نفری مطلب من را می خواندند... حوصله گوگل پلاس را هم ندارم. نمی دانم، شاید یک موقعی پایم به آنجا باز شود که باز هم خیلی دیر شده، البته اگر پایی برایم مانده باشد و دست به عصا نباشم.

کلا همه این خزعبلات را نوشتم که بگویم خیلی انگیزه ای ندارم برای نوشتن! دقیقا یک طوری شده که یا باید جزو همان مشاهیر و سر دسته ها باشی یا زندگینامه ات را با یک روایت خطی بنویسی. انگار راه دیگری برای خوانده شدن نیست. نباشد، به درک... ملت حق هم دارند، مسلما خواندن ماجراهای خیانت و طلاق و کتک کاری و ازدواج مجدد بسی جذابتر از ترشحات یک ذهن بیمار است. ..ولی چرا من هم سرگذشتم(!) را نمی نویسم؟

یک لطیفه قدیمی نژادپرستانه هست که احتمالا همه شنیده ایم: نیمه شب وسط یک اتوبوس بین شهری، برادري بلند می شود و به راننده می گوید:"آقای راننده، اینا که همه خوابند، برای کی داری رانندمی کنی؟"

برادر را کنار دستم می نشانم و اتوبوس کهنه و از رده خارجم را در جاده های تاریک پیش می رانم، تا کی؟ خودم هم نمی دانم.



ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, :: 12:36 :: توسط : میلاد

تکراریم...

آنقدر که حلا دیگر

پیراهنم از حفظ مرا می پوشد...


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, :: 11:25 :: توسط : میلاد
درباره وبلاگ
ارزش واقعی هر کسی به اندازه حرف هاییست که برای نگفتن دارد...
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بی سرزمین تر از باد... و آدرس lovesong66.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 351
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 368
بازدید ماه : 948
بازدید کل : 87890
تعداد مطالب : 264
تعداد نظرات : 36
تعداد آنلاین : 1

Alternative content